سکوت سکوت... سکوت بس است فریاد میخواهم ان هم دیوانه وار

چه جاي ماه ،

كه حتي شعاع فانوسي

درين سياهي جاويد كورسو نزند

به جز قدمهاي عابران ملول

صداي پاي كسي

سكوت مرتعش شهر را نمي شكند

***

به هيچ كوي و گذر

صداي خنده مستانه اي نمي پيچد

***

كجا رها كنم  اين بار غم كه بر دوش است ؟

چرا ميكده آفتاب خاموش است !

 

جمعه 18 اسفند 1391 19:0 |- یاسی -|

من مي ترسم پس هستم

من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم !
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم !
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم !
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولي از آئينه مي ترسم !
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم !
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
 
من مي ترسم پس هستم

 

جمعه 18 اسفند 1391 16:12 |- یاسی -|

 


شــبا وقـــتی که بیــداری .. خــــــدا هـــم با تو بیداره


تا وقـــــتی که نــخوابی تو .. ازت چـــــش ور نمیداره


خـــدا می‌بـــینه حالــت رو .. خدا میـــدونه حسـت رو


از اون بالا میــــــــــاد پایین .. خدا مـــی‌گیره دسِت رو


خدا میــــدونه  تــــو قلبت .. چه اندازه تــــــو غم داری


خدا میـــدونه تــــــــــو دنیا .. چه چیزی رو تو کم داری


خدا نزدیک قلب توســـــت .. با یک آغــــــــوش وا کرده


نذار پلک‌هــا تــــو روی هم .. اگـــــه قلبت پـــــره درده


خدا رو میشه حسش کرد .. توی هر حالی که باشی


فقـــــــــط  باید تو  با یادش .. توی هر لحظه همراشی

 

جمعه 18 اسفند 1391 15:59 |- یاسی -|

 

پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا


کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا


قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن 


باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن.


پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو 


با کســــی جـــز عشق همبازی نشو


بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر 


عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر


خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی 


با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی


طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان 


لـــــحــــظه های ناب بی تکرارمان


مــــادری از جـــنـــس باران داشتیم 


در کــــــــنارش خواب آسان داشتیم


یا پدر اســـــــــطوره دنــــــــیای ما


قـــــهرمــــــان باور زیبــــــــای ما


قصه های هـــــر شــب مادربزرگ 


ماجـــرای بزبز قـــندی و گــــــرگ


غصه هرگز فرصت جولان نداشت 


خــنده های کــودکـــی پایان نـداشت


هر کسی رنگ خودش بی شیله بود 


ثروت هــــر بچه قـــــدری تیله بود


ای شریــک نان و گـــردو و پنیر !


هـــمکلاسی ! باز دســــــتم را بگیر


مثـل تــو دیگر کسی یکرنگ نیست 


آن دل نــازت برایم تـــنگ نیست ؟


رنگ دنـیایـــت هــنوزم آبی است ؟ 


آسمــــان بـــــاورت مهـتابی است ؟


هـــرکجایی شــــعر باران را بخوان 


ســـاده بــاش و باز هــم کودک بمان


باز بـاران با ترانه ، گـــــــریه کن !


کودکی تو ، کـــــود کانـــه گریه کن!


ای رفــیـــق روزهای گــرم و ســرد


ســـادگــی هــایم به سویــم بـاز گرد

 

 

جمعه 18 اسفند 1391 15:53 |- یاسی -|

صدای پایش آرام آرام به گوشم می رسد

چیک چیک
گونه ام را بوسید

نم نم
از گوشه چشمم چکید

باز هم خاطراتم زنده شد

من و تو به یاد باران
یا شاید
به یاد تو , من و باران

فرقی نمی کند

چه در کنارم باشی

چه در کنارش باشی

زیر باران یاد تو مرا خیس میکند !

جمعه 18 اسفند 1391 14:6 |- یاسی -|

هیچکس نمـﮯבآند. . .

پشت این چهره ی آرامـ בر دلم چـﮧ مـﮯگذرב...

نمـﮯدآنـﮯ!

کسی نمـﮯבآند. . .

این آرامش ِ ظاهــر و این בل ِ نـا آرام ،

چقـבر פֿـستـﮧ ام مـﮯکنـב

جمعه 18 اسفند 1391 13:48 |- یاسی -|

 

 

 

تنهایی یعنی : ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است , اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !

 

من بودم ، تو و یک عالمه حرف

 

و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !

کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ، یک آه چقدر وزن دارد

 

 

جمعه 18 اسفند 1391 11:45 |- یاسی -|

 

مرا صرف کن

صرف کن مرا...

تا ببینی

چند بخش شده ام!

تا ببینی

چگونه واج هایم

چگونه واژه هایم

مانده اند هاج و واج !

صرف کن مرا

تا بدانی

بر روی آمالم 

بر انتظاراتم 

چه مــــدی کشیده شده است!

صرف کن مرا

تا بخوانی...

بر زخم هایم ،

بر درد هایم ،

مُهر تشدید است !

صرف کن مرا

تا بفهمی

بر روی تمام بغض هایم 

همه ی فریادهایم

ساکن است...

آری 

مرا صرف کن

صرف کن ومپرس

که چرا امتداد خاطراتت

نقطه چین است...؟!

...

 

جمعه 17 اسفند 1391 23:58 |- یاسی -|

دلی که اندوه دارد



نیاز به شانه دارد نه نصیحت … .



کاش همه این را مى فهمیدند .. . .!!!!

 

 

امشب غم ها برایم مهمانی گرفته اند

 

و من میخواهم بترکانم . . . .

 

همه ی بغض هایم را

 

پنج شنبه 17 اسفند 1391 22:49 |- یاسی -|


 

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

... د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه

 

 

 


ℭoη†iηuê
پنج شنبه 17 اسفند 1391 22:22 |- یاسی -|

ϰ-†нêmê§