سکوت سکوت... سکوت بس است فریاد میخواهم ان هم دیوانه وار


ﯾﻪ ﺩﺧﺘــــــــــــــﺮ :
ﺍﮔﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺬﺍﺭﻩ میگن ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻧﯿﺴﺖ !
ﭼﻮﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﺪﻩ !
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺧﻔﻦ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺣﺘﻤﺎً Photoshop e !
یا حتمأ عمل کرده این قیافه خودش نیس !
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﭼﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ
ﻧﻔﺴﯽ ﺩﺍﺭﻩ !
اگه فقط عکس صورتشو بذاره میگن هیکلش داغونه که کامل نذاشته !
اگه عکس کامل بذاره میگن لایکا واسه هیکلته ها !
ﺍﮔﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﯿﭗ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺳﮑﻞِ ...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺏ ﺗﯿﭗ ﺑﺰﻧﻪ ﻗﺮﺗﯿﻪ !
ﺩﺭ ﮐﻞ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻪ ....
ﯾﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﭽﺴﺒﻮﻧﻦ ﺑﻬﺶ ...
ﭘﺲ ﺑﻬﺘــــــــــﺮﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺧﺘــــــــــﺮ !
ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﭙﻮﺵ ...
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﮑﻦ !
ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻝِ ﺗﻮﺋﻪ ! ﺣﻘّﺘﻪ !
ﺑﻘﯿﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥﺑﮕﻦ ...
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻟﺬّﺕ ﺑﺒﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺕ

دو شنبه 28 مرداد 1392 20:39 |- یاسی -|

دلم پُر است
پُر پُر پُر
آنقدر که گاهی
اضافه اش از چشمانم میچکد!

دو شنبه 28 مرداد 1392 20:36 |- یاسی -|

ساعت گوشی هوار میزند وقت خواب است

من اما انرژی خوابیدن هم ندارم

دروغ چرا ناخوش احوالم

این شبها که بی تو ام ، یکی یکی خاطراتت زنده میشوند

داغ میشوند و آتشین

و سلولهای وجودم را میسوزانند

از روزی که رفتی خوب شدم.

خیلی خوب

جمعه 25 مرداد 1392 14:12 |- یاسی -|

بر روی دوشم زد

آرام کنار گوشم گفت:

چترت را ببند مگر نمی بینی !!!!!!!!!!!

باران خیلی وقتست تمام شده

وتو هنوز از ترس زیر چتر پنهان شدی

لذت باران را گم کرده ای

نگاه کن

    چقدر خسته ای........

جمعه 25 مرداد 1392 14:7 |- یاسی -|

سکوت گاهی یعنی :
سـ+ــیـــاهی
کـــ+ــدورت
و
تــــ+ــنهایی
من عاشق سکوتم اما ؛
 
همین است که از سکوت گاه گاهن بیزار میشوم..
 
چهار شنبه 23 مرداد 1392 14:51 |- یاسی -|

مخاطب خاص که داشته باشی، دیگر فرقی ندارد چه می نویسی.
قلم را به دست می گیری
کافی است تصورش کنی ...
کافی است خاطراتش را ورق بزنی ...
کافی است گرمای دستانش را به خاطر آوری ...
حتی اگر خنده اش هم در ذهنت مرور شود ، کافی است.
بعد شروع به نوشتن میکنی.
می نویسی ...
آنقدر می نویسی تا به آرامش برسی.
و وقتی برمی گردی و به نوشته هایت نگاه می کنی،
می بینی تمامشان ،
آغشته به حس لطیف با "او" بودن است ...
چهار شنبه 23 مرداد 1392 14:47 |- یاسی -|

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...

سه شنبه 22 مرداد 1392 23:11 |- یاسی -|

آرزوهــــــآیــــم هــوآیی میــــشوند . . . !
بر بــــآد میــــــروند . . . !
دود میشـــــنود . . . !
حـــس میـــکنم معتـــآد حســـرت هآیــــم شـــده ام . . . !
چـــــرآ بودنــــت رآســت و ریســت نمی شـــود؟!. . .
من که تمـــآم پـــآزل هـــای تنهــآیــی ام رآ درســت چیــــده ام . . .

یک شنبه 20 مرداد 1392 20:28 |- یاسی -|

من در رقص نگاه مهتاب، فقط نگاه تو را دیدم.

 

ستاره ها را به ضیاقت انتظارم دعوت کردم.

 

کوچه سرشار از انتظار من است.

 

هوا بوی دلتنگی مرا می دهد و من هنوز بیقرارم.

 

مهتاب با اندوهی نقره ای رنگ گفت:

 

«منتظر مباش، او بر نمی گردد!»

 

نه! نه! نه! ...

 

این را من هزار بار گفتم: نه!

 

انتظار من بهانه ی بودن من است

 

می دانم

تو می آیی و من چشمانم را فرش زیر پای آمدنت می کنم.

یک شنبه 20 مرداد 1392 20:4 |- یاسی -|

من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم

و آخر هم به واقعیت می پیوست

یکی بــــود…یکی نــــــبود

شنبه 19 مرداد 1392 1:22 |- یاسی -|

ϰ-†нêmê§